hyunjin
#فیک
#استری_کیدز
چندپارتی(وقتی بخاطر نجات اون...)پارت۱
عقربه های ساعت ۸ صبح رو نشون میدادن.پرستار ها دور تختش حصار شده بودن و درحال آماده سازی جسم بی جونش برای پیوند بودن،در گوشه ای از چهار طرف اتاق ایستاده بودی و با دقت جسمش رو برانداز میکردی.قطره های اشک بیصدا و پی در پی بر روی صورتت جاری میشدن و چهره ات رو اشک آلود میکردن.با صدای آشنایی که درون ذهنت پیچید به خودت امدی و نگاهت رو به مردی که در فاصله کمی از تو بود،دادی.
-ا/ت
+هیون
لبخند تظاهر مانندی روی لبهات نقش بست،گلوله های اشک که از روی صورتت به پایین سقوط میکردن رو پاک کردی،به طرفش قدم برداشتی و کنارش روی فضای نرم تخت نشستی.
-گریه میکنی؟
+نه...فقط یه ذره خاک رفت توی چشمم همین
-خوبه که دروغ گفتن بلد نیستی...منو ببخش...ببخشید که گیر همچین آدمی افتادی
با حرفی که زد احساس کردی قلبت از تپش ایستاد،دردی عمیق در سراسر وجودت ریشه کرد.گلوله های اشک با بی رحمی به چشمهات هجوم آوردن و دریچه های فکر کردنت رو کاملا بستن.بدون هیچ حرفی دستهات رو دور گردنش حلقه کردی و جسمت رو توی آغوشش جادادی.
+این حرف رو نزن هق هق...اصلا اینطوری هق اینطوری نیست هق هق...تو تمام زندگی منی...هق هق....اگه تو نباشی من هق...من چطوری زندگی کنم؟!هق هق
بی درنگ بازوانش دورت حصار شدن و جسمت رو به جسمش فشرد،سرت رو توی گردنت فرو برد و باتمام توان عطرت رو استنشاق کرد.
-معذرت میخوام عزیزم...ازت معذرت میخوام عشق من...ببخشید که باعث شدم گریه کنی
+فقط قول بده که زود خوب بشی...همین من فقط تورو میخوام!
به اندازه ای که نگاهش رو ببینی ازش فاصله گرفتی،صورتش رو قاب گرفتی و با لحنی ملایم لب زدی.
+امروز سالگرد ازدواج ماست هیون...باید بهم قول بدی بعنوان کادوی این روز زود خوب بشی...باشه؟
لبخند کمرنگی زد و دستت رو گرفت و بوسه ای لطیف روی بند انگشتانت کاشت.
-قول میدم ا/ت...من بهت قول میدم ملکه من
با صدای فاصله گرفتن در از چارچوب هردو نگاهتون رو به زن بین چارچوب در دادین.
÷وقتشه هیونجین رو ببرن...بهتره بیای کنار ا/ت
نگاهت رو مجددا روی چهره رنگ پریده هیون فیکس کردی،باتکان دادن سر رفتنت رو تایید کرد و تو با لبخندی کمرنگ از نگاهش استقبال کردی و از روی تخت بلند شدی،پرستار ها هرکدوم گوشه ای از تخت رو گرفتن و اون رو از اتاق خارج کردن.زانو زده روی زمین افتادی و با تمام توان هق هق زدی که با گرمی که روی شونه ات احساس کردی برای لحظه ای از گریه ایستادی و نگاهت رو به زن کنارت دادی.
÷ا/ت عزیزم...میدونم که هیونجین چقدر عاشقته...اگر بفهمه که باهاش چیکار کردی نابود میشه!
+نه می را...هق هق...من تصمیم خودم رو گرفتم!هق هق...نمیتونم هق زجر کشیدنش رو ببینم هق هق
بدون هیچ حرفی جسمت رو با تمام توان توی آغوشش گرفت و به راحتی به خودش اجازه داد تا اشکهاش جاری بشن.
÷پس من چیکار کنم..هق هق من بدون بهترین دوستم چیکار کنم؟هق هق تو کسی بودی که به من هق امید دادی هق هق...میدونی دلم چقدر برات تنگ میشه؟هق هق
هردو با تمام توان هق هق میزدین،دستهات صفت دورش حلقه شدن و با گریه لب زدی.
+منم میترسم هق هق...دل منم برات هق تنگ میشه!هق هق ولی هروقت دلت تنگ شد هق به دیدن هیونجین برو هق هق چون هرجایی که اون باشه من هستم هق لطفا مراقبش باش هق هق بهم قول بده که نمیزاری زیاد بشکنه...قول بده هق هق
÷قول میدم...بهت قول میدم ا/ت من هق هق
از آغوشش جدا شدی و بلند شدی،پرستاری وارد اتاق شد و جملاتی رو روبه تو گفت.
پرستار:خانم هوانگ وقتشه!
احساس کردی چیزی درونت شکست.ترس درونت فوران کرد شاید هنوز به اندازه کافی قوی نشده بودی که چنین از خود گذشتگی بکنی اما تحمل درد کشیدن هیونجین رو نداشتی،سوهی بلند شدی و دستی روی موهای ابریشم مانندت کشید و با بغض لبهاشو از هم فاصله داد.
#استری_کیدز
چندپارتی(وقتی بخاطر نجات اون...)پارت۱
عقربه های ساعت ۸ صبح رو نشون میدادن.پرستار ها دور تختش حصار شده بودن و درحال آماده سازی جسم بی جونش برای پیوند بودن،در گوشه ای از چهار طرف اتاق ایستاده بودی و با دقت جسمش رو برانداز میکردی.قطره های اشک بیصدا و پی در پی بر روی صورتت جاری میشدن و چهره ات رو اشک آلود میکردن.با صدای آشنایی که درون ذهنت پیچید به خودت امدی و نگاهت رو به مردی که در فاصله کمی از تو بود،دادی.
-ا/ت
+هیون
لبخند تظاهر مانندی روی لبهات نقش بست،گلوله های اشک که از روی صورتت به پایین سقوط میکردن رو پاک کردی،به طرفش قدم برداشتی و کنارش روی فضای نرم تخت نشستی.
-گریه میکنی؟
+نه...فقط یه ذره خاک رفت توی چشمم همین
-خوبه که دروغ گفتن بلد نیستی...منو ببخش...ببخشید که گیر همچین آدمی افتادی
با حرفی که زد احساس کردی قلبت از تپش ایستاد،دردی عمیق در سراسر وجودت ریشه کرد.گلوله های اشک با بی رحمی به چشمهات هجوم آوردن و دریچه های فکر کردنت رو کاملا بستن.بدون هیچ حرفی دستهات رو دور گردنش حلقه کردی و جسمت رو توی آغوشش جادادی.
+این حرف رو نزن هق هق...اصلا اینطوری هق اینطوری نیست هق هق...تو تمام زندگی منی...هق هق....اگه تو نباشی من هق...من چطوری زندگی کنم؟!هق هق
بی درنگ بازوانش دورت حصار شدن و جسمت رو به جسمش فشرد،سرت رو توی گردنت فرو برد و باتمام توان عطرت رو استنشاق کرد.
-معذرت میخوام عزیزم...ازت معذرت میخوام عشق من...ببخشید که باعث شدم گریه کنی
+فقط قول بده که زود خوب بشی...همین من فقط تورو میخوام!
به اندازه ای که نگاهش رو ببینی ازش فاصله گرفتی،صورتش رو قاب گرفتی و با لحنی ملایم لب زدی.
+امروز سالگرد ازدواج ماست هیون...باید بهم قول بدی بعنوان کادوی این روز زود خوب بشی...باشه؟
لبخند کمرنگی زد و دستت رو گرفت و بوسه ای لطیف روی بند انگشتانت کاشت.
-قول میدم ا/ت...من بهت قول میدم ملکه من
با صدای فاصله گرفتن در از چارچوب هردو نگاهتون رو به زن بین چارچوب در دادین.
÷وقتشه هیونجین رو ببرن...بهتره بیای کنار ا/ت
نگاهت رو مجددا روی چهره رنگ پریده هیون فیکس کردی،باتکان دادن سر رفتنت رو تایید کرد و تو با لبخندی کمرنگ از نگاهش استقبال کردی و از روی تخت بلند شدی،پرستار ها هرکدوم گوشه ای از تخت رو گرفتن و اون رو از اتاق خارج کردن.زانو زده روی زمین افتادی و با تمام توان هق هق زدی که با گرمی که روی شونه ات احساس کردی برای لحظه ای از گریه ایستادی و نگاهت رو به زن کنارت دادی.
÷ا/ت عزیزم...میدونم که هیونجین چقدر عاشقته...اگر بفهمه که باهاش چیکار کردی نابود میشه!
+نه می را...هق هق...من تصمیم خودم رو گرفتم!هق هق...نمیتونم هق زجر کشیدنش رو ببینم هق هق
بدون هیچ حرفی جسمت رو با تمام توان توی آغوشش گرفت و به راحتی به خودش اجازه داد تا اشکهاش جاری بشن.
÷پس من چیکار کنم..هق هق من بدون بهترین دوستم چیکار کنم؟هق هق تو کسی بودی که به من هق امید دادی هق هق...میدونی دلم چقدر برات تنگ میشه؟هق هق
هردو با تمام توان هق هق میزدین،دستهات صفت دورش حلقه شدن و با گریه لب زدی.
+منم میترسم هق هق...دل منم برات هق تنگ میشه!هق هق ولی هروقت دلت تنگ شد هق به دیدن هیونجین برو هق هق چون هرجایی که اون باشه من هستم هق لطفا مراقبش باش هق هق بهم قول بده که نمیزاری زیاد بشکنه...قول بده هق هق
÷قول میدم...بهت قول میدم ا/ت من هق هق
از آغوشش جدا شدی و بلند شدی،پرستاری وارد اتاق شد و جملاتی رو روبه تو گفت.
پرستار:خانم هوانگ وقتشه!
احساس کردی چیزی درونت شکست.ترس درونت فوران کرد شاید هنوز به اندازه کافی قوی نشده بودی که چنین از خود گذشتگی بکنی اما تحمل درد کشیدن هیونجین رو نداشتی،سوهی بلند شدی و دستی روی موهای ابریشم مانندت کشید و با بغض لبهاشو از هم فاصله داد.
- ۱.۱k
- ۲۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط